تا بهار بود بهانه نبود!چون بهار رفتبهانه گرفت درخت پير دشتچون به خواب نرفت!*****در هزار گوشه ي اين دشت هزار چهرههزار عجوز پيرآتش زدن به خواب زمستاني درخت پير!******آتش گرفته ريشه انسان و مهر دشتچون ما به کرده خويشمظلوميم!
در اين ديار حرکت ما همه حيرانيم ، همه سرگردانيم و سر گردانيم . راستي ! « خانه ي دوست کجاست؟» پاي اسب خستگي مان هر چند به خار بيابان تاول مي ترکاند اما همچنان سرگشته و حيران جرم دانستن را مي دهيم تاوان. مي گويند نزديک خانه ي دوست باغي ست که قمري خانه دارد ولي کو؟ سرگردانم اما نبينم سپهداري هر چه مي گردانم. شايد بهتر است بخوابم و من دل به تاريکي مي سپارم تسليم خواب بي خوابي مي شوم پلک هاي خسته پا از راه دراز را رخصت نشستن مي دهم؛ شايد رهگذري دست به شانه ام زد وگفت خانه ي دوست کجاست !